جدول جو
جدول جو

معنی طاهر کاشانی - جستجوی لغت در جدول جو

طاهر کاشانی
(هَِ رِ)
معروف به شاه طاهر کاشانی فرزند رضی الدین اسماعیلی. حسین شاگرد محقق خضری مؤلف کتاب (الحیدریه) فی شرح الجعفریه الکرکیه که آنرا بسال 950 هجری قمری تألیف کرده است. (الذریعه ج 7 ص 125). رجوع به ج 2 ص 406 و ج 3ص 6 و ج 4 ص 513 و ج 6 ص 42 و 142 همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(سِپِ رِ)
میرزا محمدتقی بن ملا محمدعلی کاشانی ملقب به لسان الملک و متخلص به سپهر. پس از تحصیل مقدمات علوم قدیمه بشعر و عروض و قافیه پرداخت و در جوانی از کاشان به تهران آمد و به خدمت مرحوم صبا ملک الشعرا فتحعلیشاه همشهری خود رسید و به تشویق مرحوم صبا بتألیف کتابی در علم قافیه مشغول شد، ولی بعلت فوت صبا در سال 1238 هجری قمری این کار ناتمام ماند و میرزا محمدتقی بکاشان برگشت، و در آنجا محمود میرزا پسر فتحعلیشاه حکمران کاشان او را به منادمت خود برگزید و به او تخلص سپهر داد. سپس از طرف فتحعلیشاه به تهران احضار شد و در سلک اعضای دیوان درآمد. سپهر در عهد محمدشاه مداح خاص شاه و منشی و مستوفی دیوان شد و به نوشتن کتاب ’ناسخ التواریخ’ مأموریت یافت و این کتاب که تاریخی عمومی است تا سال 1273 هجری قمری امتداد یافته. سپهر را ناصرالدین شاه لقب لسان الملک داد. غیر از ناسخ التواریخ سپهر کتابی دارد در فن قافیه بنام ’براهین العجم’ که در سال 1268 هجری قمری در تهران بچاپ رسیده است. وفات سپهر در هفدهم ربیع الثانی سنۀ 1297 هجری قمری در تهران اتفاق افتاد و نعش او را به نجف اشرف منتقل ساختند. آن مرحوم در حین وفات از هشتاد سال متجاوز داشت. (وفیات معاصرین بقلم محمد قزوینی). و رجوع به مجمع الفصحا ج 1 ص 556 ببعد شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ رِ)
معروف به محمدطاهر نقاش متخلص به کاشی. صاحب تذکرۀ نصرآبادی آرد: خامۀ فکرش چهرۀ عروسان معنی گشاید و دیبای زربفت سخن را بی تأمل نقش بندی نماید. طبعش نهایت لطف و دقت را دارد به امر نقش بندی در کاشان مشغول است، اگرچه فقیر بصحبت او نرسیدم اما گاهی مکالمۀ روحانی واقع میشود. این اشعار از اوست:
خلق نکوبخود در جنت گشادن است
تعظیم خلق کاسۀ همسایه دادن است
دانی که چیست بخیۀ زخم زبان خلق
دندان ز درد بر سر دندان نهادن است
بگشای لب که آمد و رفت نفس ترا
هر دم بعمر گرم عنان کوچ دادن است
رم خوردۀ تو الفت کس کی کند قبول
دل برگرفتن از تو دل از دست دادن است.
# # #
گفتم از قطع نظر کوته کنم سودای زلف
چشم حسرت حلقۀ دیگر به این زنجیر بست.
شکن طرف کلاهش بنظرها نقاش
دامن خیمۀ لیلی است که بالا زده اند.
بی بصیرت را عنان در دست نفس سرکش است
میبرد هر جا که میخواهدعصاکش کور را.
از طپیدنهای دل رو میدهد افغان مرا
گر بود چون زنگ دندان بر سر دندان مرا.
قامت خم گشته پشتیبان کنج عزلت است
این کمان چون چله میگردد کمند وحدت است.
چون قدت خم گشت از تیر اجل غافل مباش
کز برای گوشه گیری این کمان پیچیده است.
سر رشتۀ وجود و عدم بستۀ منست
من در میانه همچو گره هیچکاره ام.
دل چو بگشاید بخاطر صد گره پیدا شود
عقدۀ سیماب افزونتر شود چون واشود.
(تذکرۀ نصرآبادی ص 370)
از وزرای سلطان ابوالمظفر رکن الدین ملک ارسلان بن طغرل بن محمد بن ملکشاه بوده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 520 شود
لغت نامه دهخدا